کارشناسی مدیریت فرهنگی-تعریف
شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۰۷ ب.ظ
مفهوم فرهنگ و عناصر آن
مدیریت فرهنگی عنوانی است مرکب از دو واژۀ «مدیریت» و «فرهنگ». مباحث ما در ذیل این عنوان، بیشتر ناظر به بخش فرهنگ است، نه بخش مدیریتی آن؛ چراکه فرهنگ بخش مهمتر این ترکیب به حساب میآید. بنابراین هرگاه سخن از «مدیریت فرهنگی» به میان میآید، نخستین مسألهای که باید بدان پرداخته شود، مفهوم فرهنگ است. اگر مفهوم فرهنگ به درستی روشن شود و ابعاد مختلف آن به خوبی مورد بررسی قرار گیرد، خودبهخود راه برای پرداختن به مدیریت در عرصۀ فرهنگ هم باز خواهد شد.
برای فرهنگ تعاریف گوناگونی ارائه شده است[1] این تعدد تعاریف به قدری است که ارزیابی همۀ آنها در این مجال نمیگنجد، ولی پس از بررسی این تعاریف و توجه به کارکردی که اینگونه مباحث فرهنگی از این تعاریف نیاز دارد، میتوان گفت: «فرهنگ» یعنی آنچه که در یک جامعه «مرسوم» است و یا در بین افراد آن جامعه «رواج» دارد. البته ممکن است موضوعات مختلفی در میان افراد یک جامعه رواج داشته باشد، ولی یک عنصر فرهنگی به حساب نیاید. ما هم نمیخواهیم فرهنگ را مساوی رواجیافتگی قلمداد کنیم، اما قدر مشترکی که برای همۀ مصادیق فرهنگ یا امور فرهنگی میتوان یافت، همین رواجیافتگی یا مرسوم بودن است. بنابراین بارزترین ویژگیای که میتوان در تعریف فرهنگ اخذ کرد، رواجیافتگی یک امر در جامعه است.
البته جامع و مانع بودن این تعریف، با توضیحات بعدی محقق خواهد شد. اما چیزی که هست، تعریف فرهنگ از این زاویه، نسبت به تعاریف دیگر، غیر از گویایی و اختصار و دیگر فوائدی که میتوان برای آن برشمرد، گفتگو و مفاهمه در خصوص مباحث مرتبط با فرهنگ را تسهیل میکند.
در هر حال «رواج یافتگی و مرسوم بودن» را باید یک ویژگی مهم در تعریف فرهنگ محسوب کرد. اما این «امر» رواجیافته یا مرسوم، چه ویژگیهایی باید داشته باشد تا نام فرهنگ به خود بگیرد؟ و به عبارت دیگر، چه اموری داخل در مقوله فرهنگ میشوند؟
به نظر میرسد امری که بناست به عنوان فرهنگ تلقّی شود، باید غالباً تحت یکی از عناوین پنجگانهای که در ادامه میآید، قرار گیرد. بر این اساس، اموری را که از این پنج عنوان خارج هستند، اگرچه مرسوم و رواجیافته باشند، نوعاً نمیتوان تحت عنوان فرهنگ قرار داد و آنها را جزئی از فرهنگ جامعه قلمداد کرد؛ هرچند ممکن است «مبتنی» بر فرهنگ جامعه یا «مرتبط» با آن باشند. این پنج عنوان که اساس فرهنگ یک جامعه را تشکیل میدهند عبارتند از:
1. عقاید و باورها: مراد از عقاید و باورها در اینجا، «باورهای قدسی» و عقایدی است که شامل ایمان به غیب میشود، نه عقیده و باور به معنای «رأی و نظر». بعضاً در محاورات شنیده میشود که شخصی میگوید: «عقیدۀ من در مورد فلان مسأله، این است». در اینگونه موارد مراد از عقیده، رأی و نظر است نه معنایی که در این بحث از عقیده ارائه و اراده شده است. طبیعتاً آگاهی و جهانبینی مقبول در یک جامعه و گرایشهای فطری به امور معنوی، پایگاه اصلی سازندۀ عقائد دینی به حساب میآیند.
2. نگرشها: منظور از نگرش، برداشت، تلقی و قضاوت نهایی یک فرد دربارۀ یک مفهوم، پدیده یا شخص است.[2] ممکن است این برداشت و تلقی، مطابق یا برآیند آگاهیهای او و یا حتی مغایر با برخی از آگاهیهای او باشد. و نیز ممکن است صرفاً چند آگاهی از میان تمام آگاهیهای مربوط به یک موضوع یا مفهوم، نگرشی را در فرد ایجاد کند. به عبارت دیگر، شاید بتوان گفت: «نگرش، مساوی با همۀ آگاهیها نیست، بلکه نوعی جمعبندی و یا برداشت منتخبی از آگاهیهاست.» برخی از اوقات ممکن است نگرشها با عقائد همپوشانی داشته باشند چون به طور کلی نگرش به ارزیابی نهایی افراد دربارۀ هر چیزی اطلاق میشود.
3. علائق و گرایشها: تمایلات و علاقهمندیهای افراد نیز جزء اموری است که میتواند به عنوان عناصر کلیدی فرهنگ تلقّی شود. گرایش اگرچه مانند برخی دیگر از عناصر فرهنگ، یک امر درونی و شخصی محسوب میشود ولی آنجا که به هر حال بروز و ظهور بیرونی پیدا میکند، قابل شناسایی خواهد بود و هنگامی که وجه مشترک افراد یک جامعه میشود یک عنصر فرهنگی به حساب میآید.
4. رفتارها و آداب شخصی: نوع رفتارهای شخصی آدمهای یک جامعه و آدابی که نحوۀ رفتار انسان را در موقعیتهای مختلف زندگی شخصی تعیین میکنند، یکی از مهمترین بخشهای فرهنگ به حساب میآیند. شاید عبارت «سبک زندگی» بیشتر با این بخش تناسب داشته باشد.
5. آیین و رسوم اجتماعی: منظور آن دسته از آداب اجتماعی است که چگونگی تعاملات انسان را در مناسبات اجتماعی و زندگی جمعی تعیین میکند. رسوم مربوط به اظهار غم و شادی، سوگواریها و اعیاد از اهم این آیینها به حساب میآیند.
«نمادها و نشانهها» هم جزئی از فرهنگ یک جامعه محسوب میشوند ولی بیشتر تبعی و فرعی هستند تا اصیل و تعیینکننده. به همین دلیل ما آنها را جزء عناصر اصلی فرهنگ تلقی نکردیم. با این حال، نمادها در مباحث فرهنگی بسیار مهم هستند؛ نمادها میتوانند در تظاهرات و ظهور و بروز هر یک از این عناصر فوق به کار گرفته شوند و معانی خاص خودشان را القا نمایند؛ و حتی زبان یک فرهنگ تلقی شوند و به همین دلیل در یک «مطالعۀ فرهنگی» از اهمیت خاصی برخوردار میباشند.
مدیریت فرهنگی عنوانی است مرکب از دو واژۀ «مدیریت» و «فرهنگ». مباحث ما در ذیل این عنوان، بیشتر ناظر به بخش فرهنگ است، نه بخش مدیریتی آن؛ چراکه فرهنگ بخش مهمتر این ترکیب به حساب میآید. بنابراین هرگاه سخن از «مدیریت فرهنگی» به میان میآید، نخستین مسألهای که باید بدان پرداخته شود، مفهوم فرهنگ است. اگر مفهوم فرهنگ به درستی روشن شود و ابعاد مختلف آن به خوبی مورد بررسی قرار گیرد، خودبهخود راه برای پرداختن به مدیریت در عرصۀ فرهنگ هم باز خواهد شد.
برای فرهنگ تعاریف گوناگونی ارائه شده است[1] این تعدد تعاریف به قدری است که ارزیابی همۀ آنها در این مجال نمیگنجد، ولی پس از بررسی این تعاریف و توجه به کارکردی که اینگونه مباحث فرهنگی از این تعاریف نیاز دارد، میتوان گفت: «فرهنگ» یعنی آنچه که در یک جامعه «مرسوم» است و یا در بین افراد آن جامعه «رواج» دارد. البته ممکن است موضوعات مختلفی در میان افراد یک جامعه رواج داشته باشد، ولی یک عنصر فرهنگی به حساب نیاید. ما هم نمیخواهیم فرهنگ را مساوی رواجیافتگی قلمداد کنیم، اما قدر مشترکی که برای همۀ مصادیق فرهنگ یا امور فرهنگی میتوان یافت، همین رواجیافتگی یا مرسوم بودن است. بنابراین بارزترین ویژگیای که میتوان در تعریف فرهنگ اخذ کرد، رواجیافتگی یک امر در جامعه است.
البته جامع و مانع بودن این تعریف، با توضیحات بعدی محقق خواهد شد. اما چیزی که هست، تعریف فرهنگ از این زاویه، نسبت به تعاریف دیگر، غیر از گویایی و اختصار و دیگر فوائدی که میتوان برای آن برشمرد، گفتگو و مفاهمه در خصوص مباحث مرتبط با فرهنگ را تسهیل میکند.
در هر حال «رواج یافتگی و مرسوم بودن» را باید یک ویژگی مهم در تعریف فرهنگ محسوب کرد. اما این «امر» رواجیافته یا مرسوم، چه ویژگیهایی باید داشته باشد تا نام فرهنگ به خود بگیرد؟ و به عبارت دیگر، چه اموری داخل در مقوله فرهنگ میشوند؟
به نظر میرسد امری که بناست به عنوان فرهنگ تلقّی شود، باید غالباً تحت یکی از عناوین پنجگانهای که در ادامه میآید، قرار گیرد. بر این اساس، اموری را که از این پنج عنوان خارج هستند، اگرچه مرسوم و رواجیافته باشند، نوعاً نمیتوان تحت عنوان فرهنگ قرار داد و آنها را جزئی از فرهنگ جامعه قلمداد کرد؛ هرچند ممکن است «مبتنی» بر فرهنگ جامعه یا «مرتبط» با آن باشند. این پنج عنوان که اساس فرهنگ یک جامعه را تشکیل میدهند عبارتند از:
1. عقاید و باورها: مراد از عقاید و باورها در اینجا، «باورهای قدسی» و عقایدی است که شامل ایمان به غیب میشود، نه عقیده و باور به معنای «رأی و نظر». بعضاً در محاورات شنیده میشود که شخصی میگوید: «عقیدۀ من در مورد فلان مسأله، این است». در اینگونه موارد مراد از عقیده، رأی و نظر است نه معنایی که در این بحث از عقیده ارائه و اراده شده است. طبیعتاً آگاهی و جهانبینی مقبول در یک جامعه و گرایشهای فطری به امور معنوی، پایگاه اصلی سازندۀ عقائد دینی به حساب میآیند.
2. نگرشها: منظور از نگرش، برداشت، تلقی و قضاوت نهایی یک فرد دربارۀ یک مفهوم، پدیده یا شخص است.[2] ممکن است این برداشت و تلقی، مطابق یا برآیند آگاهیهای او و یا حتی مغایر با برخی از آگاهیهای او باشد. و نیز ممکن است صرفاً چند آگاهی از میان تمام آگاهیهای مربوط به یک موضوع یا مفهوم، نگرشی را در فرد ایجاد کند. به عبارت دیگر، شاید بتوان گفت: «نگرش، مساوی با همۀ آگاهیها نیست، بلکه نوعی جمعبندی و یا برداشت منتخبی از آگاهیهاست.» برخی از اوقات ممکن است نگرشها با عقائد همپوشانی داشته باشند چون به طور کلی نگرش به ارزیابی نهایی افراد دربارۀ هر چیزی اطلاق میشود.
3. علائق و گرایشها: تمایلات و علاقهمندیهای افراد نیز جزء اموری است که میتواند به عنوان عناصر کلیدی فرهنگ تلقّی شود. گرایش اگرچه مانند برخی دیگر از عناصر فرهنگ، یک امر درونی و شخصی محسوب میشود ولی آنجا که به هر حال بروز و ظهور بیرونی پیدا میکند، قابل شناسایی خواهد بود و هنگامی که وجه مشترک افراد یک جامعه میشود یک عنصر فرهنگی به حساب میآید.
4. رفتارها و آداب شخصی: نوع رفتارهای شخصی آدمهای یک جامعه و آدابی که نحوۀ رفتار انسان را در موقعیتهای مختلف زندگی شخصی تعیین میکنند، یکی از مهمترین بخشهای فرهنگ به حساب میآیند. شاید عبارت «سبک زندگی» بیشتر با این بخش تناسب داشته باشد.
5. آیین و رسوم اجتماعی: منظور آن دسته از آداب اجتماعی است که چگونگی تعاملات انسان را در مناسبات اجتماعی و زندگی جمعی تعیین میکند. رسوم مربوط به اظهار غم و شادی، سوگواریها و اعیاد از اهم این آیینها به حساب میآیند.
«نمادها و نشانهها» هم جزئی از فرهنگ یک جامعه محسوب میشوند ولی بیشتر تبعی و فرعی هستند تا اصیل و تعیینکننده. به همین دلیل ما آنها را جزء عناصر اصلی فرهنگ تلقی نکردیم. با این حال، نمادها در مباحث فرهنگی بسیار مهم هستند؛ نمادها میتوانند در تظاهرات و ظهور و بروز هر یک از این عناصر فوق به کار گرفته شوند و معانی خاص خودشان را القا نمایند؛ و حتی زبان یک فرهنگ تلقی شوند و به همین دلیل در یک «مطالعۀ فرهنگی» از اهمیت خاصی برخوردار میباشند.
۹۳/۰۴/۰۷