ابوخلیق را پیش مختار بردند.
مختار از او پرسید: ای ملعون، در کربلا هیچگاه دلت به حال آقای ما، حسین(ع) سوخت؟
گفت: بلی ای امیر، یک مرتبه آنقدر دلم سوخت که مرگ خود را از خدا خواستم تا آن
حالت زار حضرت را نبینم. فرمود:
بگو ببینم چه وقت بود؟ گفت: امیر، هنگامی که سیدالشهداء(ع) طفل کشته خود را زیر
عبا گرفت و از میدان برگشت، رو به خیمهها کرد. من تماشا میکردم، دیدم زنی
مجلله، چادر به سر و نقاب به صورت، بیرون خیمه ایستاده، گویا مادر آن طفل بود که
منتظر بچهاش بود. همینکه امام(ع) چشمش به مادر افتاد که منتظر ایستاده، برگشت مقداری صبر
کرده، دوباره رو به خیمه آورد. باز خجالت کشیده، برگشت. تا سه مرتبه امام رو به
خیام رفت و برگشت و از مادر علیاصغر خجالت کشید. چون آن حالت حسین(ع) را دیدم
جگرم کباب شد.
مختار گفت: ای ملعون، آخر چه شد؟ گفت:
امیر، بالاخره امام از مرکب پیاده شد، طفل را روی زمین نهاد و با غلاف شمشیر قبری
حفر کرد، بر آن طفل نماز خواند و او را به خاک سپرد و برگشت. مختار از شنیدن این
گفتار صیحهای کشید، افتاد و غش کرد.
نظر: حسین
جان چه زیبا گفتهاند که «لایوم کیومک یا اباعبدالله.
بابی انت و امی یا حسین