شهید مهدی باکری
فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
تولد: ۱۳۳۳
تاریخ شهادت: ۲۵ آبان ۱۳۶۳
محل شهادت: جزیره مجنون
نحوه ی شهادت: اصابت تیر مستقیم
محل دفن: پیکرش در اروند رود ناپدید شد
خاطراتی از شهید مهدی باکری
** روز عقد کنان بود.
زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد ، گفتم « اینم آقا
داماد، کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب و تمیز
بود. با همان لباس سپاه، فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.
** هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم
به من گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»
گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در
مغازه ی لوازم منزل فروشی، همه شان را دادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.
** مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم
پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد. تا قبل از
عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ
مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن، می تونی شام درست کنی؟» کته ام
شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آشپزیش
حرف نداره، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته»
** شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز به من گفت» بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه
آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش
گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و
پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی
که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این
ماهمون»
** از شهردای یک بنز داده بودند بهش. سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس»
** فکّش اذیتش می کرد.
دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان» باید عکس می گرفت. عکسش که
آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان
دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول
کرده بود داشت از پله ها می برد بالا، یک پیرمرد را.
** خواهرش بهش گفته بود
«آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای، چه جوری می خوای بگیری؟
شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه» !
** دختر خانه بودم.
داشتم تلویزیون تماشا میکردم . مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان، یک خورده
که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد،
باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و
تلویزیون را خاموش کردم. چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.