یادداشتهای انحرافی از فرهنگ

مرکز جهان اینجاست
یادداشتهای انحرافی از فرهنگ

مقام معظم رهبری:
یک مسئله هم مسئله‌ى فرهنگ است؛ که آقایان هم حالا معلوم شد که نگرانى دارید، بنده هم نگرانم.

مسئله‌ى فرهنگ، مسئله‌ى مهمّى است. اساس این ایستادگى، این حرکت و در نهایت ان‌شاءالله پیروزى،

بر حفظ فرهنگ اسلامى و انقلابى است و تقویّت جناح فرهنگى مؤمن، تقویّت این نهالهایى که روییده است

در عرصه‌ى فرهنگ؛ بحمدالله جوانهاى مؤمنِ خوبى داریم در عرصه‌ى فرهنگ و هنر؛ فعّالیّت کردند، کار کردند؛

حالا بعضى جوانند، بعضى دوره‌ى جوانى را هم گذرانده‌اند؛ ما عامل فرهنگى کم نداریم.

پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب با موضوع «بچه های جنگ» ثبت شده است


محمد رضا شفیعی در 14 سالگی به جبهه‌های نبرد رفته و در عملیات‌های بسیاری شرکت می‌کند که چندین بار نیز مجروح می‌شود اما سرانجام در عملیات «کربلای 4» و پس از مجروح شدن ، اسیر می‌شود که 11 روز پس از اسارت به دلیل عفونت شدید در ناحیه شکم به درجه شهادت نائل می‌شود.

جسد شهید محمد رضا شفیعی پس از شهادت آنچنان تازه و معطر می‌ماند که صدام به سربازان خود دستور می‌دهد که جنازه این شهید را در برابر آفتاب قرار دهند تا بپوسد و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید دستور می‌دهد که بر روی پیکر این شهید اسید بپاشند که با این کار نیز آسیبی به بدن شهید نمی‌رسد و جسد تازه و معطر این شهید بعد از گذشت 16 سال به وطن برمی گردد.

به روایت قافله:

مجروح که شد ، به اسارت دشمن در آمد و همانجا به شهادت رسید. بعثی ها او را دفن کردند و شانزده سال بعد ، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی ، جنازه محمد رضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می‌آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمد رضا سالم مانده ، سالمِ سالم...

صدام گفته بود این جنازه اینطور نباید تحویل ایرانی‌ها داده بشه. اونو سه ‌ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند ، اما تفاوتی نکرد. ، رو پیکرش آهک ‌و اسید پاشیدند ولی باز هم بی‌تأثیر بود..

مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟

گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:
ـ اهتمام جدی به نماز شب داشت
ـ دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت
ـ هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی‌شد
ـ هر وقت برای امام حسین(ع) گریه می‌کرد ، اشک‌هایش رو به بدنش می‌مالید
مادرش هم میگفت: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می‌اومد ، رفتن به جمکران را ترک نمی‌کرد.

نقل از کتاب قصه ستاره ها و ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص 76



http://images.persianblog.ir/447515_eEye7hFE.jpg


http://oyoun.persiangig.com/gordan/10.jpg

۲ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۶
بصیر

آمدن سردار، برخی جریان‌های وهابی در منطقه شروع به تبلیغات مسموم علیه وی کردند و تلاش می کردند که مردم بلوچ را از او دور کنند. ولی صداقت سردار کار را به جایی رساند که برخی از سران طوایف را که سال‌ها بود باهم درگیر بودند، با واسطه‌گری سردار با هم آشتی کردند. برای همین بود که عوامل استکبار تنها گزینه باقی مانده در مواجهه با سردار شوشتری را ترور وی قرار دادند.

http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1391/07/29/13910729000291_PhotoA.jpg


سردار شوشتری تنها وقتش را به دیدار سران طوایف و جلسات امنیتی کلان اختصاص نمی داد. هر زمانی که فرصتی پیش می آمد، خودش مستقیم به مناطق محروم می رفت و حتی برای ایجاد اشتغال جوانان آن منطقه دست به‌کار می‌شد.
ارتباطش چنان با مردم صمیمی شده بود که خیلی از آن‌ها حتی شماره موبایل شخصی او را هم داشتند و هروقت با مشکلی برخورد می کردند، مستقیما به خود او زنگ می زدند و او هم صمیمانه جوابشان را می داد و مشکل‌شان را پیگیری می کرد.
یک‌بار در یکی از مناطق بلوچستان نام بیش از 300 زن بلوچ را به او دادند که بی‌سرپرست شده بودند. در بلوچستان تعداد زیادی از ازدواج ها ثبت نمی شوند، زنان پس از طلاق یا فوت همسرشان از بسیاری خدمات از جمله بیمه و... محروم می مانند. سردار، بیمه این زنان را خود شخصا پیگیری کرد و به مسئولین استانی می گفت نیاز به آوردن مدرک نیست و پس از آن هم تمام آن‌ها را تحت پوشش کمیته امداد قرار داد.
سردار به‌اینجا نیز اکتفا نکرد و دستور داد تا برای آن‌ها اشتغال‌ ایجاد شود. بعد از شهادت شوشتری برخی از همان زنان می گفتند که دوباره ما بی سرپرست شدیم و بچه هایمان یتیم. سردار حتی برای خانواده اعدامیان هم کار می‌کرد و می‌گفت اگر کسی اعدام شده، خانواده او چه گناهی کرده است؟ به خانواده فقرا سرکشی کرده و مشکلات آنها را برطرف می‌کرد، به طوری که بعد از شهادت ایشان در هر روستایی تا اسم سردار شوشتری آورده می‌شود، مردم غصه‌دار می شوند.


http://media.farsnews.com/Media/8807/ImageReports/8807261598/14_8807261598_L600.jpg


روز قبل از حادثه، در تهران به دفتر فرمانده نیروی زمینی سپاه رفت، گزارش اقداماتش را با حزن و اندوه خاصی می داد، می گفت، آقای اسدی! در بلوچستان عده ای نان خوردن هم ندارند. خیلی از کسانی که قاچاقچی هستند، به دلیل فقر مالی است. او ادامه داد که سپاه در این منطقه تمام قد وارد میدان شده و به بسیاری از مشکلات منطقه رسیدگی کرده از مسائل بهداشتی تا امنیتی؛ ا لآن وضع استان بسیار مطلوب شده است، گزارش که تمام شد، گفت ولی این استان آینده خیلی بهتری هم خواهد داشت.
مشهد که بود خادم حرم امام رضا هم شد. یک‌بار یکی از خادمین به او گفته بود "من چند سالی در سیستان و بلوچستان بوده ام و به لحاظ محرومیت با هیچ جای ایران قابل قیاس نیست، بهتر است که دیگر از خدمت کردن دست بکشید و بیایید مشهد و استراحت کنید، سردار هم جواب داده بود: نه!، الان خدمت کردن در سیستان و بلوچستان لازم است و باید به مردم محروم این استان خدمت کرد."
برای آخرین بار که در سفر آخرش برای خادمی حرم امام رضا مشهد آمده بود، به یکی از خادمین گفته بود که شاید این آخرین کشیک من دم در طلای حرم باشد.
قبل از آخرین همایش که قرار بود در پیشین برگزار شود، در جلسه ای با حضور برخی از سران طوایف و معتمدین سیستان و بلوچستان گفت: "اگر امروز هم هر دیوانه و هر ابلهی دستش به این کشور دراز شود، دستش را قطع می کنیم

http://safireharaz.ir/wp-content/uploads/2014/04/20_8907281211_L6002.jpg.

قسمتی از وصیت نامه شهید شوشتری:

دیروز از هر چه بود گذشتیم، امروز از هر چه بودیم گذشتیم. آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد. آنجا بر درب اتاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهی ازان توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم. آزادمان کن تا اسیر نگردیم.


http://www.farhangnews.ir/sites/default/files/content/images/story/12-10/20/9921-34608.jpg 

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۸
بصیر

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.

اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!

                    -  آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!

                    -  نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!

               -  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.

آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»

برگرفته از سایت:  http://www.aviny.com


۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۰
بصیر

بیاد شهیدسید محمد میر قیصری(فرمانده گردان حضرت رسول(ص)قـــم)

http://sajed.ir/upload/Topic/31096.jpg


سردار احمد فتوحی(فرمانده وقت لشکر17 علی بن ابیطالب(علیه السلام)قــــم):

بعد از عملیات بدر باخبر شدیم سید احمد میرقیصری به شهادت رسید. بچه ها به ما پیشنهاد کردند که برادرشان سید محمد را راضی کنیم تا مرخصی بگیرد و برای تسلای دل پدر و مادر در مراسم تشیع و تدفین پیکر پاک او شرکت کند. 

بنابراین با توجه به این که ایشان ماموریت خود را به بهترین وجه انجام داده و تقریباً عملیات تمام شده بود از او خواستم که چند روزی به مرخصی بروند. اما او نپذیرفت و گفت: برادرم وظیفه خود را انجام داده است و من هم باید به وظیفه خود عمل کنم. 

با این که داغ برادر در چهره اش موج می زد با قاطعیت، جواب اصرار ما را داد که باید بمانم. او ایستادگی کرد و سرانجام خود به سرمنزل مقصود رسید.

۲ نظر ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۳۱
بصیر

دیدار خانواده شهید علی‌اصغر اصغری ترکانی با پیکر وی پس از 31 سال

پاسدار شهید حجت الاسلام "علی اصغر اصغری ترکانی"، رئیس عقیدتی سیاسی لشگر 17 علی ابن ابی طالب(ع)قـــم


http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/05/27/139305271932154433439914.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/05/27/139305271932162703439914.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/05/27/139305271932161453439914.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/05/27/139305271932173463439914.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/05/27/139305271932182043439914.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/05/27/139305271932156463439914.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/05/27/139305271932168633439914.jpg

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۴
بصیر


http://anjom.ir/imgs/gallery/bozorgdasht-gheraati/00.jpg

استاد قرائتی تعریف میکرد که ما آخوندهارو خیلی سخت میشه گریاند ! اما یکی از رزمندگان خاطره ای تعریف کرد که اشکمونو در آورد ! 

گفت : تو یکی از عملیات ها که شب انجام می شد قرار بود از جای عبور کنیم که مین گذاری شده بود ...

مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم . 

گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟ چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند ... وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمی مونند .

چون با انفجار هر مین دست ، پا ، سر ، بدن یک جا متلاشی میشود ! داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه ... صدای مین می آمد . همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده !


گفتم شاید ترسیده ! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده برگرده... گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه ! 

بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده.. رفتم سمتش گفتم وایسا کجا میری ؟


گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه !! گفتم تو جزو کسائ بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی ؟! 

گفت : آخه پوتینم نو (تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و میل نشود . اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه...!!!

شهداء را یاد کنیم با عمل به وصیتهاشون ...

السلام علیکم أیها الشهداء والصدیقین





۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۱
بصیر

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد.

زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم.

قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن.

گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!»

عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر.

 سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد.

سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند.

سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند.

 حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!»

 عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»


کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 21

۲ نظر ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۳۰
بصیر

http://www.teribon.ir/base/img/2011/05/49477_914.jpg

سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد در اکثر عملیات ها با مسئولیت های مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار جراحت شدید و تحمل رنج و درد ناشی از آن ماحصل این حضور فعال و مخلصانه بود و بدین ترتیب افتخار جانبازی را چون برگ زرین دیگری برای کتاب زندگی سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.


با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه مقام معظم رهبری مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت تا جایی که در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با وی و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری می فرمایند: "در این دنیا که نمی توانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد. "


فرماندهی لشگر5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار شد و موفق گردید با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگی ناپذیر ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی را در این استان به افتخارات خود بیفزاید.


سردار شهید نورعلی شوشتری که سال های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا را نیز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود: آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود. 


سردار شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و فرمانده قرارگاه قدس که در تدارک برگزاری همایش وحدت سران طوایف در استان سیستان و بلوچستان بود صبح روز یک شنبه 26مهر1388 در اقدامی تروریستی به فیض شهادت نائل آمد.


۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۳
بصیر



یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

برگرفته ازکتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 84




۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۴۰
بصیر

شهید مهدی باکری

فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا

تولد: ۱۳۳۳

تاریخ شهادت: ۲۵ آبان ۱۳۶۳

محل شهادت: جزیره مجنون

نحوه ی شهادت: اصابت تیر مستقیم

محل دفن: پیکرش در اروند رود ناپدید شد


 33928921 300x200 درسی از خاطرات – درس هفدهم: شهید مهدی باکری


خاطراتی از شهید مهدی باکری


**  روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد ، گفتم « اینم آقا داماد، کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب و تمیز بود. با همان لباس سپاه، فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.


**  هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم به من گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی، همه شان را دادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.


**  مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد. تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن، می تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته»


**  شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به من گفت» بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون»


**  از شهردای یک بنز داده بودند بهش. سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس»


**  فکّش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان» باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا، یک پیرمرد را.


**  خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه» !


**  دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشا میکردم . مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان، یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد، باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم. چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.






۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۲
بصیر